الا ای طائر قدسی در این ویرانه برزنها
بسی دام است ودیو و دد بسی غول است و رهزنها
***
دراین جای مخوف ای مرغ جان ایمن کجا باشی
گذرزین جای ناامن ونما رو سوی مأمنها
***
در این کوی و در این برزن چه پیش آمد ترا رهزن
به یک دو دانه ارزن فروماندی زخرمنها
***
در این لای ولجنها و در این ویرانه گلخنها
شد از یاد تو آن ریحان و روح و باغ و گلشنها
***
سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت
ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها
***
حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی
کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دیدنها
***
همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدرها
تراگردند نشترها تراگردند سوزنها
***
زُدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت
که تا افرشتگان در جان تو سازند مسکنها
***
ترا ازدست تو سور است و فرجاه است و آرامی
ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها
***
یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم
تعیّنهای امکانی بود مانند روزنها
***
نه جان اندربدن باشد که آن روح است و این جسم است
بود از پرتو انفس بقای صورت تنها
***
چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی
همی دانی که هرچیزی برای اوست مخزنها
***
بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی
حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها
***
دیوان اشعار صفحات ۱۱،۱۲